انسانهای خوب همچون انعکاس ماه در زلال برکه اند لمس شدنی نیستند ولی زیبایی بخش ظلمت شب هستند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ استادی با شاگردش از باغى ميگذشت چشمشان به يک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين مقدارى پول درون آن قرار بده شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد با گريه فرياد زد : خدايا شکرت خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحالی خود ، ببخشى نه بستانی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند حلاج بر سر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد جذامیان گفتند: دیگران بر سر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند حلاج گفت: آنها روزه اند و برخاست غروب، هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما شاگردان گفتند: استاد، ما دیدیم که روزه شکستی حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم ولی دل نشکستیم آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم حضرت مولانا ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود اول گفتند زنی از اهالیِ جورجيا ، همسرم باشد خوشگل و پولدار ، قرار بود خانه ای در سواحلِ فلوريدا داشته باشيم با يك كوروتِ كروكیِ جگری تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگی سرطانِ سينه می گرفت قبول نکردم ، راست اش تحمل اش را نداشتم *** بعد، موقعيتِ ديگری پيشنهاد كردند پاريس ، خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدلِ لباس قرار بود دو دخترِ دو قلو داشته باشيم اما وقتی گفتند يكی از آنها در نه سالگی در تصادفی كشته می شود گفتم حرف اش را هم نزنيد *** بعد، قرار شد كلوديا زنم باشد با دو پسر. قرار شد توی محله های پايينِ شهرِ ناپل زندگی كنيم توی دخمه ای عينِ قبر امّا كسی تصادف نكند كسی سرطان نگيرد. قبول كردم *** حالا كلوديا ، همين كه كنارم ايستاده است مدام می گويد که خانه ، نورِ كافی ندارد بچه ها كفش و لباس ندارند يخچال خالی است امّا من اهميتی نمی دهم می دانم اوضاع می توانست بدتر از اين هم باشد با سرطان و تصادف كلوديا اما اين چيزها را نمی داند بچه ها هم نمی دانند
روزی مهندس ساختمانی ، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند خیلی او را صدا می زند ، اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰ دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند کارگر ۱۰دلار را بر می دارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود بار دوم مهندس ۵۰ دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او می گوید این داستان همان داستان زندگی انسان است خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار او نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمی کنیم این نعمتها از کجا رسید اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند، به خداوند روی می آوریم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ " هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم. . ."
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻌﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ . ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﻪ ﻗﻄﻌﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺗﺶ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﭼﺎﯼ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺁﺗﺸﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽﺍﻓﺮﻭﺧﺖ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ. ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻥ ﺟﺎﯼ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺳﺖﮔﯿﺮﺵ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﺁﮔﺎﻩ ﺷﻮﺩ. ﺗﯿﺸﻪﺍﯼ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﮐﺮﺩ. ﺁﻩ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺩﺵ ﺑﺮﺁﻣﺪ. ﻣﯿﺎﻥ ﺳﻨﮓ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﯾﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ، ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺮﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﯽ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﻭ ﻫﺴﺘﯽ ﭘﺲ ﺑﺒﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺳﻨﮓ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﯿﻨﻢ ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
ﭼﺎﺭﻟﯽ ﭼﺎﭘﻠﯿﻦ : ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﻭ ﻫﺮﺷﺐ ﯾﮏ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ... ﻣﺜﻼً ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺨﺮﺩ؛ ﻣﯽﮔﻔﺖ « ﻣﯽﺧﺮﻡ ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ. » ﯾﺎ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼِ ﺩﻧﯿﺎ؛ ﻣﯽﮔﻔﺖ « می ﺑﺮﻣﺖ ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ. » ﯾﮏ شب ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ « ﺍﮔﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﻮﻡ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽﺭﺳﻢ؟ » ﮔﻔﺖ « ﻣﯽﺭﺳﯽ ﺑﻪ شرط ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ.» ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ... ﺍِﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻢ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﺪﻧﺪ ... ﺩﯾﺸﺐ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ؛ ﭘﺮﺳﯿﺪ « ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺷﺐﻫﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ فکر ﻣﯽﮐﻨﯽ؟ » گفتم « ﺷﺐﻫﺎ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺑﻢ. » ﮔﻔﺖ « ﻣﮕﺮ ﭼﻪ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟ » ﮔﻔﺘﻢ « ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. » ﮔﻔﺖ « ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ :) » :) ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ :)
یک مهندس به دلیل نیافتن شغل یک کلینیک باز می کند با یک تابلو به این مضمون: درمان بیماری شما با 50 دلار ... در صورت عدم موفقیت 100 دلار پرداخت می شود." یک دکتر برای مسخره کردن او و کسب 100 دلار به آنجا می رود و می گوید: من حس ذائقهء خود را از دست داده ام. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره 22 سه قطره. دکتر دارو را می چشد اما آن را تف می کند و می گوید این دارو نیست که گازوییل است! مهندس می گوید شما درمان شدید! و 50 دلار می گیرد ... چند روز بعد دکتر برای انتقام بر می گردد و می گوید که حافظه اش را از دست داده است. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره 22 سه قطره. دکتراعتراض می کند که این داروی مربوط به ذائقه است و مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار می گیرد ... به عنوان آخرین تلاش دکترچند روز بعد مراجعه می کند و می گوید که بینایی خود را از دست داده است ... مهندس می گوید متاسفانه نمی توانم شما را درمان کنم، این 100 دلاری را بگیرید! اما دکتر اعتراض می کند که این ,یک۵۰دلاری است ... مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار دیگر می گیرد. ^_^ به افتخار همه مهندسااااااا :D ^_^
ﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﻧﻄﻨﺰﯼ ﺩﺭ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺧﻮﺭﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﺳﺮ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ 100 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻭﻡ ... ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﯾﮏ اﺗﻮ ﻣﯽﺧﺮﻡ ﺗﺎ ﮐُﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﭼﺮﻭﮐﻢ ﺭﺍ ﺍﺗﻮ ﺑﮑﺸﻢ تا موﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﻓﻖ ﺟﺎ ﮐﻨﻢ، ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ... اگر ﻣﻮﻓﻖ ﺷﻮﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ موﻓﻖ ﮐﻨﯽ ﯾﺎ ﯾﮏ ﺷﻐﻞ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﯾﮏ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﻋﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ...
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺭﺍﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ،ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﭘﺲ ﺍﻭﺭﺍ آﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ ... پاﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺟﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻩ ... دﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ : وﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯﺑﻨﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ . . . ﻧﺎﻣﺮﺩﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯﺩﯾﮕﺮﯼ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﺨﻮﺍهم . . . :) ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺎﻩ ﻫﻤﻮﻥ :)
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯿﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﻴﺮﻥ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﻪ شیرینی ﻓﺮﻭﺷﯽ ... اﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯿﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻫﯿﭽﮑﯽ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﻴﺴﺖ , ﺳﻪ ﺗﺎ ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺟﻴﺒﺶ ﻭ ﻣﻴﺎﺩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﻣﻴﮕﻪ : ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ! ﺍﻳﻨﻪ ﺣﻴﻠﻪ ﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ^_^ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﻣﻴﮕﻪ : ﭘﺲ ﺑﺮﻳﻢ ﻣﻨﻢ ﻳﻪ ﭼﺸﻤﻪ ﺍز ﻫــﻨـﺮ ﺑـﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪﻡ (6) ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩﻥ ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ , ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﻪ ﻣﻴﮕﻪ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﺑﺪه میخوام ﻭﺍﺳﺖ ﺟﺎﺩﻭ ﻛﻨﻢ :) ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﻭﻟﻴﺸﻮ ﻣﻴﺪﻩ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ، ﺩﻭﻣﻴﺸﻮ ﻣﻴﺪﻩ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ, ﺳﻮﻣﻴﺷﻮ ﻫﻢ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ... ﺷﻴﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﻴﻪ ﻣﻴﮕﻪ : ﭘﺲ ﻛﻮ ﺟﺎﺩﻭﺵ؟ :| :shock: ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺟﻴﺐ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻛـﻦ، ﺻﺤﻴﺢ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﭘﻴﺪﺍﺷﻮﻥ ﻣﻴﻜﻧﯽ ^_^
یک ﺷﺐ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﯾﺎﺩ دﺍﺷﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺁﻣﻮﺯﮔﺎﺭﻡ ﺩﺍﺩ ﮔﻔﺖ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺧﻮﺍﻧﺪ : ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﻧﺎﺑﻐﻪ ﺍﺳﺖ ﻭﺍﯾﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻮﺩ ﺑﺮ ﻋﻬﺪﻩ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ... ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ رﻭﺯﯼ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺨﺘﺮﻉ ﻗﺮﻥ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﮑﺎﻑ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﻭﺭﺍ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﮐﺮﺩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﮐﻮﺩﮎ ﺷﻤﺎ ﮐﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﻭﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯽ دﻫﯿﻢ ... ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﻭﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻧﻮﺷﺖ : ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺁﻟﻮﺍ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﮐﻮﺩﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﺭ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﺑﻐﻪ ﻗﺮﻥ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ ...
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم